به گزارش ایکنا از مازندران، در ایام ماه محرم، سلسله مباحث «پرواز تا ملکوت» با موضوع «بررسی قصه کربلا» از سوی محمدهادی یداللهپور، دانشیار مرکز تحقیقات عوامل اجتماعی مؤثر بر سلامت دانشگاه علوم پزشکی بابل در قالب پادپخش (پادکست) با همکاری ایکنا منتشر شد.
در متن ذیل خلاصهای از مبحث هفدهم «پرواز تا ملکوت» که به موضوع جدال درونی عمر بن سعد میان طمع به حکومت و ترس از عاقبت اخروی، که سرانجام او را بهسوی نبرد با امام حسین(ع) و وقوع واقعه کربلا سوق داد، میخوانیم و میشنویم.
عمر بن سعد از ابتدا علاقهمند به ولایت ری بود و دوست نداشت به قتال با اباعبداللهالحسین(ع) تن دهد. عبیدالله بن زیاد به او گفت: «پس آن فرمان ولایت ری را بازپس ده»؛ عمر سعد از اینکه از حکومت ری چشمپوشی کند، بسیار ناراحت شد و از ابن زیاد مهلت خواست تا دربارهاش بیندیشد. او شب تا سحر در اندیشه بود که آیا ملک ری را رها کند یا با قتل امام حسین(ع)، خود را در معرض مذمت خلق خدا قرار دهد، چراکه در کشتن حسین(ع)، آتشی است که گریزی از آن نیست و حکومت ری نیز نور چشم او بود.
بسیاری از افراد، عمر سعد را از قتال با اباعبداللهالحسین(ع) برحذر داشته بودند و او در این مسئله دچار تردید جدی بود. گاهی به برخی میگفت که نمیتواند با حسین بن علی(ع) وارد قتال شود، و از سوی دیگر، در مقابل تهدید عبیدالله بن زیاد که حکومت ری را از دست خواهد داد، کوتاه میآمد و میپذیرفت که به سوی حسین(ع) حرکت کند.
در این مسئله، نویسندگان مفصل بحثهایی را مطرح کردهاند که نشان میدهد عبیدالله بن زیاد از دنیاطلبی عمر بن سعد، بهترین بهره را گرفت. عمر بن سعد از همین انتخاب که دنیا را بر آخرت و رضایت خلق را بر رضایت خداوند ترجیح داد، به این نگونبختی مبتلا شد.
بالاخره، عمر بن سعد یک روز پس از ورود حضرت اباعبداللهالحسین(ع) به کربلا، یعنی روز سوم ماه محرم، با چهار هزار سپاهی از اهل کوفه وارد کربلا شد.
برخی نوشتهاند که عمر بن سعد نزد عبیدالله رفت و استعفا کرد از اینکه به قتال اباعبداللهالحسین(ع) برود، ولی عبیدالله استعفای او را نپذیرفت و او تسلیم شد. برخی نیز نوشتهاند عمر بن سعد دو پسر داشت؛ یکی به نام حفص که پدر را تشویق و ترغیب به رفتن به کربلا میکرد تا با امام مقاتله کند، ولی فرزند دیگرش او را به شدت از اقدام به چنین کاری برحذر میداشت. سرانجام حفص نیز با پدرش راهی کربلا شد.
از نکاتی که در روز سوم ماه محرم باید اشاره کرد آن است که حضرت اباعبداللهالحسین(ع) قسمتی از زمین کربلا را که قبرش در آن واقع شده است، از اهل نینوا و غاضریه به 60 هزار درهم خریداری کرد و با آنها شرط کرد که مردم را برای زیارت قبرش راهنمایی کرده و زوار او را تا سه روز مهمانی کنند.
از نکات دیگر روز سوم ماه محرم آن است که یاران بزرگوار امام، از زمانی که عمر بن سعد به کربلا وارد شد، با دقت و هوشیاری حفاظت از امام(ع) را برعهده داشتند.
عمر بن سعد در بدو ورود به کربلا خواست تا حضرت بن قیس احمسی را نزد امام حسین(ع) بفرستد تا از امام سؤال کند برای چه به این مکان آمده است و چه قصدی دارد. اما حضرت بن قیس احمسی، چون از جمله کسانی بود که به امام(ع) نامه نوشته بود و او را به کوفه دعوت کرده بود، از رفتن به نزد آن حضرت شرم کرد.
پس عمر بن سعد از اشراف کوفه که به امام نامه نوشته و او را به کوفه دعوت کرده بودند، خواست که این کار را انجام دهند؛ تمامی آنها از رفتن به خدمت امام(ع) خودداری کردند. اما شخصی به نام کثیر بن عبدالله شعبی که مرد گستاخی بود، برخاست و گفت: «من به نزد حسین رفته و اگر خواهی او را خواهم کشت»؛ عمر بن سعد گفت: «چنین تصمیمی را فعلا ندارم، ولی به نزد او رفته و سؤال کن برای چه مقصود به این سرزمین آمده است.»
کثیر بن عبدالله به طرف امام حسین(ع) رفت. ابوثمامه صائدی که از یاران امام حسین(ع)بود، چون کثیر بن عبدالله را مشاهده کرد، به امام(ع) عرض کرد: «این شخصی که میآید، بدترین مردم روی زمین است. سپس راه را بر کثیر بن عبدالله گرفت و گفت: شمشیر خود را بگذار و نزد امام حسین(ع) برو. کثیر گفت: «به خدا قسم که چنین نکنم، من فرستاده عمر بن سعد هستم، اگر بگذارید پیامم را میرسانم، در غیر این صورت باز خواهم گشت»؛ ابوسمامه گفت: «من دستم را روی شمشیرت میگذارم، تو پیامت را ابلاغ کن» کثیر بن عبدالله گفت: «به خدا قسم هرگز نمیگذارم چنین کاری کنی» ابوثمامه گفت: «پیامت را به من بازگو تا من آن را به امام برسانم، زیرا تو مرد زشت کاری هستی و من نمیگذارم به نزد امام بروی.» بعد از این مشاجره و نزاع، کثیر بن عبدالله بدون ملاقات بازگشت و جریان را به عمر بن سعد اطلاع داد.
عمر بن سعد شخصی به نام قرة بن قیس حنظلی را به نزد خود فراخواند و گفت: «ای قره، حسین را ملاقات کن و از علت آمدنش به این سرزمین جویا شو»؛ قرة بن قیس به طرف امام حرکت کرد.
امام حسین(ع) به اصحاب خود فرمود: «آیا این مرد را میشناسید؟» حبیب بن مظاهر عرض کرد: «آری، ای فرزند پیامبر خدا، این مرد تمیمی است و من او را به حسن رای میشناختم و گمان نمیکردم او را در این صحنه و موقعیت مشاهده کنم»؛ آنگاه قرة بن قیس آمد و بر امام(ع) سلام و رسالت خود را ابلاغ کرد. امام حسین(ع) فرمود: «مردم شهر شما به من نامه نوشتند و مرا دعوت کردهاند و اگر از آمدن من ناخشنودید، باز خواهم گشت.»
قره، چون خواست بازگردد، حبیب بن مظاهر به او گفت: «ای قره، وای بر تو! چرا بهسوی ستمکاران باز میگردی؟ این مرد را یاری کن که بهوسیله پدرانش به راه راست هدایت یافتی»؛ قرة بن قیس گفت: «من پاسخ این رسالت خود را به عمر بن سعد برسانم و سپس در این امر اندیشه خواهم کرد.»
پس به نزد عمر بن سعد بازگشت و او را از جریان امر باخبر کرد. عمر بن سعد گفت: «امیدوارم که خدا مرا از جنگ با حسین برهاند»؛ آنگاه عمر بن سعد در نامهای به عبیدالله بن زیاد چنین نوشت: «چون من با سپاهیانم در برابر حسین و یارانش پیاده شدم، قاصدی نزد او فرستاده و علت آمدنش را جویا شدم» او در پاسخ گفت: «اهالی این شهر برای من نامه نوشته و نمایندگان خود را نزد من فرستاده و از من دعوت کردهاند. اگر آمدنم را خوش نمیدارید، باز خواهم گشت.»
عبیدالله، چون نامه عمر بن سعد را خواند، گفت: «الان و قد علقت مخالب و نابه یرجون نجات و لا تینه مناسین!» آنگاه عبیدالله بن زیاد به عمر بن سعد نوشت: «نامه تو رسید و از مضمون آن اطلاع یافتم. از حسین بن علی بخواه تا او و تمام یارانش با یزید بیعت کنند؛ اگر چنین کرد، ما نظر خود را خواهیم نوشت»، اما عمر بن سعد این پیام عبیدالله را به امام(ع) نرساند، چون میدانست که آن حضرت هرگز با یزید بیعت نخواهد کرد.
انتهای پیام