به گزارش خبرنگار ایکنا؛ کتاب «عصر اساطیری» نوشته حسین پورحسینی به همت انتشارات حکمت و عرفان منتشر شده است.
این کتاب برگرفته از داستان شاهنامه بوده و نویسنده دوران گذشته را به زمان حال پیوند زده است و میتوان گفت محور این داستان اخلاقمداری است. اخلاقی که از بزرگان دین هم به یادگار مانده است که باید از ضعیفان نگاهبانی کرد و در مقابل ظلم، ستم و پلیدیها ایستاد.
در این کتاب عناوینی همچون بازگشت اهریمن، حقیقت آشکار شده، ملاقات با سیمرغ، در جستجوی اساطیر، اولین حماسه، پایگاه، امید، مهیای نبرد و نبرد اساطیری به چشم میخورد که در مجموع داستانی روان و خوشخوان را پدید آورده است.
هدف نویسنده از نگارش داستان
مولف در مقدمه این کتاب هدف خود را از نگارش این داستان اینگونه بیان کرده است: هدف اساطیر نگاهبانی از ضعیفان و مقابله با برهمزنندگان نظم هستی بود. اما آنان که غرق در تاریکی و پلیدی بودند بقای خود را در خطر دیدند، از اینرو دست بهسوی اهریمن دراز کردند تا به رویارویی با اساطیر بپردازند و این سرمنشأ داستان ما شد؛ داستانی که سعی میکند اساطیر ایران باستان را با زبان شیوای داستان، نمایان کرده و یادآور دوران کهن شود.
آغاز داستان با عنوان «بازگشت اهریمن» به بازگشت ضحاک اشاره دارد. به طوری که ضحاک ماردوش پس از سالها دوباره زنده میشود و اتفاقات جدیدی را رقم میزند.
نویسنده جوان و امیدوار
حسین پورحسینی، نویسنده بیست و چهار ساله و اهل خرمشهر است. در نوجوانی به دلیل بیماری مبتلا شد و توان راه رفتن را از دست داد و روی صندلی چرخدار نشست و مدتی دچار افسردگی شد، اما نیروی ذهن و اندیشهاش قوت یافت و امید خود را از دست نداد. او در این بار میگوید: «اولش گفتم من را چه به نوشتن کتاب، در این زمینه نه تجربهای دارم و نه سواد کافی که بخواهم کتاب بنویسم. برای همین این قضیه را جدی نگرفتم و همچنان به یادداشتنویسی و خاطرهنویسی ادامه دادم. اما بهمرور یک ایده ذهنم را بهخودش مشغول کرد و آن هم ایده نوشتن یک رمان افسانهای بود.
قبلاً با فردوسی و شاهنامه آشنا بودم و شناخت نسبی خوبی از اسطورههای شاهنامه داشتم، منتهی باز سعی کردم اطلاعات بیشتری در این زمینه کسب کنم. کمکم کار نوشتن داستان را شروع کردم و سعی کردم با استفاده از قوه تخیل و سواد ناچیزیم داستان رو روایت کنم و نتیجهاش همین داستان عصر اساطیری شد.»
برشی از کتاب
در برشی از این کتاب میخوانیم: «با رشد دو مار از شانههای ضحاک اکنون او توان اهریمنی خود را بازپس گرفته و قادر است جسم پوسیده خود را از نو بسازد. او پس از این کار به فریبا گفت: حال با این زنجیرهای پولادین که از آهنی آب دیده ساخته شده چه میکنی؟ او پاسخ داد: سرورم در تمام این هزار سال اجداد من در جستجوی طلسمی بودند تا بتوان از طریق آن به این زنجیرها غلبه کرد و اکنون من به آن دست یافتم؛ در واقع تمام نیاکان من در پیدا کردن این طلسم نقش داشتند و حال من اجرا کننده این طلسم هستم. سپس از کوله پشتی خود کتابی بیرون آورد و شروع به خواندن طلسم کرد؛ گویی کلمات طلسم که از دهان او خارج میشد بر روی حلقههای زنجیر مینشست و کمکم داشت زنجیرها را از بین میبرد، او به خواندن طلسم ادامه داد تا جایی که آن زنجیرهای سخت و آبدیده چون شیشه درهم شکستند؛ حال ضحاک آزاد شده بود. لبخند شیطانی بر لبانش نقشبست آنگاه در یک حرکت به سمت فریبا جهش برداشت و گردنش را فشرد و گفت: زمان زیادی سپری شد، هزاران سال ولی عاقبت همان شد که میبایست میشد.»
انتهای پیام