ساعت ۷ صبح است. کمی بعد از طلوع آفتاب، امام سوار بر شتری شد تا بهتر دیده شود. روبهروی سپاه کوفه رفت و با صدای بلند برای آنها خطبه خواند. صفات و فضایل خودش، پدر و برادرش را یادآوری کرد و اینکه کوفیان به امام نامه نوشتهاند. حتی چند نفر از سران سپاه کوفه را مخاطب قرار داد و از حجار بن ابجر و شبث ربعی پرسید که مگر آنها او را دعوت نکردهاند؟ آنها انکار کردند. امام نامههایشان را به طرف آنها پرتاب و خدا را شکر کرد که حجت را بر آنها تمام کرده است. یکی از سران جبهه مقابل از امام پرسید چرا حکم ابن زیاد را نمیپذیرد و آنها را از ننگ مقابله با پسر پیامبر نمیرهاند؟ اینجا امام آن جمله معروفشان را فرمودند: «الا و ان الدعی بن الدعی قد رکز بین اثنتین بین السلة و الذلة و هیهات مناالذلة ... فرد پستی که پسر فرد پست دیگری است، من را بین کشته شدن و قبول ذلت مجبور کرده. ذلت از ما دور است.» سخنرانی امام حدوداً نیمساعت طول کشید.
مردم روستای باریکَرَسف مشهد اردهال، دسته دسته به سمت روستای علوی رهسپار میشوند. روستای مذهبی علوی در ۴۰ کیلومتری کاشان و در منطقه اردهال به نامهای روستای سادات یا دارالسیاده نیز شناخته میشود. در قسمتی از روستا، زیارتگاه حضرت سلطان محمود بن محمد باقر(ع)، برادر حضرت سلطانعلی(ع) قرار دارد.
کمکم در جوار این امامزاده، اجتماع بزرگی شکل میگیرد. آن سو تر، نخل که اتاقکی شبیه تابوت با پوشش سیاه و آراسته با انواع شالهای رنگارنگ است، دیده میشود. قرار است در مراسمی نمادین در ساعات نزدیک به ظهر عاشورا، نخلی را که نماد تابوت حضرت سلطان محمود(ع) است، به کنار نخل حضرت سلطان علی بن باقر(ع) مشهد اردهال برسانند. روضه و نوحهخوانی آغاز میشود و کمی بعد مردم، همنوا با نوحه به سینه میزنند.
مردم روستای علوی که میزبان روستای همسایهشان شدهاند، حالا از اجتماع مردم پذیرایی میکنند، به این صورت که هر خانه یک موکب است و اعضای هر خانواده، موکبدار. جلوی در هر منزل، چیزی برای پذیرایی از مهمانان مهیاست.
ساعت، ۸ صبح را نشان میدهد. چند نفر از اصحاب، خطاب به کوفیان سخنان مشابه امام گفتند. از جمله بُرَیر که «سیدالقرآء»، آقای قرآنخوانهای کوفه بود و زهیر بن قین. بعد از سخنان زهیر و بریر، امام فریاد معروف «هل من ناصر ینصرنی» را سر داد. چند نفری دچار تردید شدند، از جمله حُر و فرد دیگری به نام ابوالشعثا و دو برادر که در گذشته عضو خوارج بودند.
همه مردم با هم به سمت روستای باریکرسف حرکت میکنند. یک موکب بزرگ در میانه روستا برپاست که کنار آن تجمع میکنند. بنری روی دیوار روبهروی موکب نصب است. حاج قاسم با سربند قرمز «یا حسین» به ما نگاه میکند. وصیتش را به یاد میآورم: «خیمه ولایت، خیمه حسین فاطمه است. دور آن بگردید، با همه شما هستم... ولایت فقیه رنگ خداست، این رنگ را بر هر رنگی ترجیح دهید.» ذکر مصیبتی خوانده میشود و جمعیت «لبیک یا حسین» گویان بهصورت یک دسته بزرگ برای عرض تسلیت به محضر حضرت سلطانعلی(ع) به راه میافتد.
ساعت ۹ صبح فرا میرسد. شمر به عمر سعد پرخاش کرد که چرا اینقدر تعلل میکند؟ عمر سعد نخستین تیر را به سمت سپاه امام رها کرد و خطاب به لشکریانش فریاد زد: «نزد عبیدالله شهادت بدهید که من اولین تیر را رها کردم.» بعد از انداختن تیر از سوی عمر سعد، کماندارهای لشکر کوفه همگی با هم شروع به تیراندازی کردند. امام به یارانش فرمود: «اینها نماینده این قوم هستند. برای مرگی که چارهای جز پذیرش آن نیست، آماده شوید.» چند نفر از سپاه امام در این تیرباران کشته شدند که تعداد شهدا در حمله اول، ۵۰ نفر ذکر شده است.
دسته به صحن حضرت سلطانعلی(ع) میرسد. در هر صحن یک دسته عزا با طبل و سنج و... مشغول سوگواری است. از همه مناطق اطراف مثل خاوه، بهار، جوشق، لیجان و... مردم خود را به آستان فرزند امام محمدباقر(ع) رساندهاند. همان امامزاده واجبالتعظیمی که امام رضا(ع) دربارهاش فرمود: «نِعْمَ الْمَوْضِعُ الاردهار؛ خوب موضعی است اردهار» و ادامه میدهد: «فالزم به و تمسک به؛ پس التزام و تمسک به آن پیدا کن.» در صحن اصلی و روبهروی بارگاه، خیل عظیم جمعیت همزمان با نوحهخوان فریاد میزند: «حضرت سلطانعلی، تسلیت، تسلیت.»
حالا ساعت ۱۰ صبح است. بعد از تیراندازی، یسار، غلام زیاد بن ابیه و سالم، غلام عبیدالله بن زیاد از لشکر کوفه برای نبرد تن به تن ابتدای جنگ بیرون آمدند. عبدالله بن عمیر اجازه نبرد خواست. امام حسین(ع) نگاهی به او کرد و فرمود: «به گمانم حریف کشندهای باشی.» عبدالله آن دو نفر را کشت. البته انگشتان دست چپش قطع شد. بعد از این نبرد تن به تن، حمله سراسری سپاه کوفه شروع شد. ابتدا حجار به جناح راست سپاه امام حسین(ع) حمله کرد، اما حبیب و یارانش در برابر او ایستادگی کردند. زانو به زمین زدند و با نیزهها حمله را دفع کردند. همزمان، شمر به جناح چپ سپاه امام حمله برد. زهیر و یارانش به جنگ مهاجمان رفتند. خود شمر در این حمله زخم برداشت و بعد از عقبنشینی هر دو جناح کوفی، عمر سعد ۵۰۰ تیرانداز فرستاد که دوباره سپاه امام را تیرباران کردند و در پی آن حملات، علاوه بر از پا درآمدن هر ۲۳ اسب لشکریان امام، تعدادی دیگر از اصحاب شهید شدند. اولین شهید، ابوالشعثا بود که هشت تیر انداخت و پنج نفر از دشمن را کشت. امام او را دعا کرد. گروهی از سپاه شمر خواستند از پشت سر به امام حمله کنند که زهیر و ۱۰ نفر به آنها حمله کردند.
قرار است در همان حوالی حرم حضرت سلطانعلی(ع)، نخل و درواقع نماد تابوتهای دو برادر به هم برسند. این اتفاق فقط یک بار در سال و آن هم به وقت عاشورا رقم میخورد. میاندار هیئت پرچم بزرگی در دست دارد و آن را حرکت میدهد. غربت همه جا را فرا گرفته. تب و تاب و بیقراری عجیبی در فضا موج میزند.
ساعت ۱۱ صبح به بعد اصحاب با هم قرار میگذارند که تا هستند، نگذارند کسی از بنیهاشم به میدان برود؛ بریر، مسلم، حبیب، زهیر، سعید بن عبدالله و ۳۰ نفر دیگر از اصحاب امام که تا وقت نماز زنده بودند، به شهادت رسیدند. نوبت به بنیهاشم رسید و عاقبت امام حسین(ع) و حضرت عباس(ع) تنها ماندند. حضرت عباس(ع) مأمور آوردن آب شد که دستش را قطع کردند و با عمود آهنین بر سرش زدند. امام حسین(ع) وقتی به پیکر قطعهقطعه برادر رسید، گفت: «اکنون کمرم شکست».
اهالی روستای خاوه با نخل حضرت سلطانعلی(ع) میآیند و اهالی روستای علوی با نخل برادرش، سلطان محمود(ع). طنین آهنگ محزونی همه جا را پر میکند: «خداحافظ ای برادر زینب/ خداحافظ سایه سر زینب/ خداحافظ ای جوانی زینب/ خداحافظ ای نماز نشسته/ خداحافظ استخوان شکسته...» دو نخل انگار مثل دو آهنربا همدیگر را جذب میکنند و در برابر آن همه جمعیت که میخواهند آن دو را از هم دور کنند، مقاومت دارند.
زمان شهادت اباعبداللهالحسین(ع) را همزمان با نماز عصر اعلام کردهاند، آن وقت که سنان بن انس حمله برد و نیزهاش را در قلب امام فرو کرد. بعد هم غارت لباس و اموال عمومی شروع شد. نزدیک غروب آفتاب، سر امام حسین(ع) را از پیکر جدا کردند و دستور دادند بر بدن مطهر امام و یارانش اسب بدوانند.
کسانی که اطراف نخلها هستند، بر سر میکوبند و حسین حسین میکنند. صدای شیون و ضجه زنان به گوش میرسد. کبوترها در آسمان بیهدف به این سو و آن سو پرواز میکنند. تیغ آفتاب، خنجر میشود و تیزیاش همه را میسوزاند. عطش داریم، عطشی که هر ظهر عاشورا فزایندهتر از سال پیش در وجودمان ریشه میدواند.
عصر که میشود، گرد یتیمی بیش از پیش بر چهره شهر مینشیند. حالا دیگر بابا نداریم. حالا معجر از سر میکشند و گوشواره از گوش. حالا غریب گیر آوردهاند و به اسارت میبرند. چقدر همه دلشان، پدر میخواهد. برای آمدن پدر که کمی داغ عاشورا را کم کند، برای آمدن پدر که حق بستاند، برای آمدنش که تاریکی ظلم را با طلوع سپیدش به خاک سیاه بنشاند، در این عصر عاشورایی آدینه: «اللهم عجل لولیک الفرج».
زهراسادات محمدی
انتهای پیام