به گزارش ایکنا، حشمت الله قنبری، کارشناس تاریخ اسلام، شب گذشته، 13 تیرماه، در برنامه تلویزیونی «هدی» که از شبکه قرآن و معارف سیما و از مشهد مقدس روی آنتن رفت، به ارائه توضیحاتی در زمینه چرایی نامبردار شدن هریک از ائمه(ع) به عناوینی نظیر «عالم آل محمد(ص)» پرداخت و در بخش دیگری از سخنان خود بخشهایی از زندگی امام رضا(ع) را تبیین کرد که در ادامه میخوانید؛
در مورد عناوین ائمه(ع) باید بگویم که مثلاً امام نهم(ع) را به جواد میشناسند و یا امام ششم(ع)، صادق آل محمد و یا امام حسین(ع) را سیدالشهدا میشناسند که این عناوین در تنظیم و بیان و تفهیم مزیت نسبت به سایر ائمه(ع) نیست. این طور نیست که امام ششم در صداقت و صادق بودن، نسبت به دیگر ائمه(ع) ممحض باشد و یا در علم و دانایی، امام رضا(ع) نسبت به بقیه عترت طاهره یک فخامت استثنایی داشته باشد. خیر، تمام ائمه عصمت و طهارت(ع) در همان طرازی که امام حسین(ع) در کربلا بود، سیدالشهدا(ع) نیز هستند و در طرازی که حضرت رضا(ع) قرار داشت، عالم هم هستند، ولی بازخوانی این واژهها میتواند جهانبینی عمیقی را ارائه کند و مسیر روشنی را پیش روی همه اولاد آدم و خاصه، پیروان اهل بیت(ع) قرار دهد.
در دوران بنیامیه از همان صدر اول تا آخرین آنها که حکومت بین بنیامیه و بنیمروان دست به دست شد، تا زمانی که حکومت بنیامیه در قالب یک معامله قرن به بنیعباس منتقل شد، شرایط، شرایط سرکوب بود و روح طغیانگر و وابسته آل ابیسفیان، علیرغم همه مهارتهایی که در تبهکاری داشتند، اما در برخورد با جریان حق ائمه(ع) نگاهی سخت داشت؛ مثلاً معاویه را در دوران امام علی(ع) و امام حسن(ع) میبینید که یک آمیختگی جنگ و صلح معنادار و ابلیسی را در باور افکار عمومی ارائه میکند، تا پسرش یزید به حکومت برسد. یزید شیوه جدیدی از حکومت را طراحی نکرد، بلکه روی دوم رفتار معاویه را به نمایش گذاشت و او هم پیغامش تند و شدید بود.
این قضیه تا دوران آخر مروانیها ادامه پیدا کرد. در زندگی و حیات اهل بیت(ع) داریم که امام باقر(ع)، به دست هشام بن عبدالملک به شهادت رسید، همین فرایند ادامه داشت تا اینکه امام صادق(ع) امامت مطلقه را عهدهدار شدند. شرایط سیاسی قلمرو اسلام نیز بههم خورده بود. بنیامیه و بنیمروان، متزلزل شده بودند و بنیعباس نیز در یک قالب برنامهدار، وارد سپهر سیاست اسلامی شدند و دعوایی که میکردند، با بنیامیه متفاوت بود.
بنیامیه دعوای خویشاوندی با پیامبر(ص) را جعلی میدانست و خیلی هم بازخورد خاصی پیدا نمیکرد و کمتر کسی انتساب بنیامیه به پیامبر(ص) را باور میکند و رد بودن این مسئله قابل اثبات است، اما در انتهای بنیمروان، بنیعباس وارد سپهر سیاست در قلمرو اسلام میشوند و ادعای اینها در انتساب به پیامبر(ص) و اهل بیت(ع) جدی و درست بود. حتی آنها خودشان را در زمره آل محمد(ص) میدانستند. این وضعیت کار را برای امام صادق(ع) سخت کرد. آنها، «رضا من آل محمد(ع)» را بیرق خود کردند و دعوایشان این بود که میخواهند حکومت را به فرزندان علی(ع) برگردانند که واقعاً قابل اثبات نیست.
در کتب معتبر اسلامی، گزارشی که در مورد ابوالعباس سفاح ارائه شده، بسیار معنادار است. اسم او عبدالله بن محمد بن علی بن عبدالله بن عباس بن عبدالمطلب است. محمد بن علی که پدر ابوالعباس میشود رفت و دختری را از یکی از تیرههای بنی مذحج را به عقد خود درآورد. برای اینکه آنها در اخبار شنیده بودند که قائم آل محمد(ص) محصول مشترک بنیهاشم و بنیمذحج است، لذا وقتی که این ازدواج انجام شد و محصولش عبدالله، ابوالعباس سفاح شد، این مسئله را پختوپز کردند و پروراندند.
«ابوالعباس» برادر کوچک «ابوجعفر» بود و اگر قرار بود انتقال قدرت با همان شعارها بر اساس سنت عرب منتقل میشد، باید به «منصور» منتقل میشد، اما چرا به ابوالعباس منتقل شد؟ برای اینکه طی سالیان متمادی تبلیغ کرده و ابوالعباس را به عنوان موعود آخرالزمان بین مردم جاانداخته بودند و برخی نیز این را قبول کرده بودند.
در اولین خطبهای که وی بیان کرد، حرفش این بود که بعد از پیامبر(ص) فقط دو امام(ع) حق حکومت کرده است؛ یکی امام علی(ع) و دومی نیز خودم. اگر اینها حسن نیت میداشتند و فکرشان برخاسته از اعتقادات دینی درست بود، باید توجه میکردند که امام مجتبی(ع) بعد از امام علی(ع) خلافت داشت و شش ماه بر شئونات مردم حاکم بود. مردم نیز خاصه ایرانیان این دعوا و ادعای اسلامی بودن را از بنیعباس قبول کردند و ابوالعباس نیز مدیریت خوبی داشت و آرامآرام سلطنت پیدا کردند و هر جنایتی را نیز در همین انتساب به آل محمد(ص) توجیه میکردند و اتفاقی که داشت برای سرنوشت اسلام میافتاد از دوران بنیامیه بدتر شده بود و مردم نمیتوانستند بگویند بنیعباس مانند بنیامیه هستند.
آنها انتسابشان قابل اثبات بود و خودشان را نیز آل محمد(ص) میشناختند و اینجا یک حقیقت مهمی در بطن جامعه گم میشد و آن وجود امام حق بود که امامت حق در دولت امام ششم تحقق پیدا کرده بود. مردم چطور تمام موجودیت بنیامیه را شناختند؟ ابوالعباس چهار سال حکومت کرد و بعد ابوجعفر آمد که همه فجایعی که بنیامیه انجام نداده بودند را هم آنها انجام دادند، اما در اینجا یک معیاری لازم بود، برای اینکه حقیقت مبنایی آل محمد(ص) در پیشگاه مردم روزگار قرار گیرد و مردم این جریان شکاف و انحراف دقیق را از زبان امام صادق(ع) میگرفتند.
لذا در افکار عمومی مردم، آرامآرام یک ادعای کذب و دروغ در انتساب به آل محمد(ص) نهادینه شد و بعد یک موقعیت صادق در انتساب به آل محمد(ص) معنا یافت. آن ترازو و محک صداقت آل محمد(ص) در امام ششم بود و عباسیان امام کذاب شدند. حضور امام ششم(ع) باعث شد که صدق موقعیت، فخامت و عظمت آل محمد(ص) به عنوان یک میراث بزرگ، بدون اینکه مخدوش شود، در بستر تاریخ جریان پیدا کند و به همین دلیل امام ششم(ع) را صادق آل محمد(ص) میگفتند؛ چون منتسب دروغگو با او افشا شد و خط نفاق آنها در سایه معیار و میزانی که امام ششم(ع) ارائه کرد افشا شد. به قدری حضور امام صادق(ع) در افشای این هویت دقیق بود که بعد از ابوالعباس سفاح، ادعایشان لوث شد. وقتی ابوجعفر آمد، پاکسازی کردن چهره نفاقآلود فرزندان عباس بن عبدالمطلب از سیمای اسلام در سایه قول صادق و اعتماد صادقی بود که به امام ششم(ع) وجود داشت.
او صادق آل محمد(ص) شد و این به عنوان یک محک و معیار بود که اصلاً نباید دروغ در ساخت اهل ایمان وجود داشته باشد، چه رسد به عترت طاهره(ع). مثلاً در دورانهای بعد با یک شخصیت پیچیدهای به نام مأمون برخورد میکنید که از همین خانواده است که در بین برادرانش یک شخصیت طراز اولی است که واقعاً در بنیامیه و بنیعباس نظیر عبدالله مأمون وجود ندارد، در سیاست و علم و ادب، عبدالله مأمون یک عنصر استثنایی است.
یکی از دقیقترین رسالهها در دفاع از ولایت علی(ع) را همین فرد نوشته است. یک مقدماتی برای رسیدن به قدرت داشت و تاریخ نشان میدهد که عبدالله مأمون برای رسیدن به قدرت از جنایتی فروگذار نکرد. معیار رفتار داعشیها همین عباسیان و به ویژه همین عبدالله مأمون است. قدرت را به دست آورد، اما دنبال احیا و بازسازی چهره ابوالعباس سفاح نیز بود که اینها حلقههای مغفول تاریخ است.
شعاری که دارد، عین شعار ابوالعباس بود و گفت برای این ریاست و حکومت، شخصیت بزرگ آل محمد(ص) و عترت پیامبر(ص)، یعنی حضرت رضا(ع) شایسته است. چرا این کار را کرد؟ عللی دارد و یکی از آنها اینکه وقتی به زندگی امام رضا(ع) نگاه میکنید، میبینید بعد از پیامبر(ص) هیچ وقت مدینه این مرجعیت علمی و سیاسی را پیدا نکرده بود. بعد از شهادت امام کاظم(ع)، امام رضا(ع) 10 سال عهدهدار امر امامت بود و مدینهالنبی(ص) نقطه کانونی توجه قاطبه مسلمانان بود، اما بدون حضور علویها و ایرانیها، امکان بقای بنیعباس نیز نبود، چون همه پروژههای جنایت بنیامیه را تکمیل کرده بودند.
مأمون، وزیر با فراستی هم داشت و در حقیقت بین این دو، ائتلافی وجود داشت. اهل تاریخ میگویند که عبدالله مأمون میخواست امام(ع) را بیاورد برای اینکه رهبری جامعه را بر او محول کند. اگر این عبارت را قبول کنیم، باید بپذیریم که عبدالله مأمون، مخ و مغز خلافت را درست درک کره بود، چون رهبری جامعه یکی از شئون ولی است و همه شئون امام مطلق نیست. رهبری جامعه یکی از شئون است، چون آثار آن رهبری نیز به مردم برمیگردد، لذا مردم قدرت تصرف دارند و مردم میتوانند خود را از حمایت امام بیرون آوردند و وقتی از امام علی(ع) و امام حسن(ع)، فاصله گرفتند، به بیچارگی یزید و معاویه مبتلا شدند.
عبدالله مأمون دریافت کرده بود که اگر امام رضا(ع) در مدینه باشد، همیشه مرجعیت مدینه به همهجا محیط است و یک راهش این است که باید امام رضا(ع) از مدینه بیرون کشیده شود. حال بهانه برای اینکار چیست؟ اینکه میخواهیم شما را رئیس کنیم و این فتنه بسیار بزرگی بود و فتنه عبدالله از فتنه یزید هم پیچیدهتر بود و نکته عجیب اینکه، در این بین، فضل بن سهل میداند که اگر امام بیاید، هرگز با مأمون نمیتواند همکاری داشته باشد، اما او نیز برای منافع شخصی خودش دنبال این انتقال بود.
چرا باید این وضعیت باشد که فضل بن سهل عاقل و دانا دنبال این باشد که امام(ع) بیاید؟ یک افق روشن میدهد که اگر امام(ع) بیاید بدون تردید با جریان تربیت و خباثتهای مأمون، امام(ع) قابل جمع نیست و درگیر میشوند و هر کدام بخواهد دیگری را دفع کند، به نفع فضل است. چون اگر مأمون امام رضا(ع) را آشکارا بکشد و حذف کند، پایگاهی بین ایرانیها ندارد و مأمون دیگر همان آدم سابق نیست، بلکه یک موجود ضعیفی است که زمینه را برای فضل قرار میدهد که میگوید دعوا بین اهل بیت پیامبر(ص) بین عربها است و ما که اسلام را از پیامبر(ع) گرفتیم و نباید تابع اینها باشیم، بلکه یک اسلام بومی شده در ایران را جا میاندازیم. در اینجا بنیعباس و بنیهاشم حذف شدهاند، ولی اسلامی که به وجود میآید، اسلام ایرانی است. یکی هم خود مأمون بود که اگر موفق میشد امام رضا(ع) را بیاورد و فرضاً اگر امام(ع) پیشنهادش را قبول میکرد، عملاً تأییدی بر فجایع مأمون میشد و بعد مأمون تبدیل به تاجبخش میشد.
اولین موضوعِ منظور نظر مأمون، جریان رهبری جامعه بود. اینجا خیلی موضوع پیچیده است، اگر مأمون حکومت را به امام رضا(ع) میداد و میپذیرفت، شما چه محبتی به مأمون پیدا میکردید؟ در آن شرایط وقتی امام(ع) قبول میکرد، طاغوت بودن مأمون مطرح نمیشد و حداقل توقع در عالم سیاست این بود که امام(ع) او را نخستوزیر کند. در همه مکاتباتی که مأمون نوشته، این طور است که «من امیرالمؤمنین عبدالله»، «الی علی(ع)»، او میخواست امیرالمؤمنینی خودش را تثبیت کند و بعد امام(ع) را خواست. دوم اینکه امام(ع) این حکومت را نمیتوانست قبول کند. سوم اینکه او اصلاً به امام رضا(ع) محول نمیکرد. مگر میشود کسی حکومت را تثبیت کند و به امام(ع) بدهد و خود امام(ع) نیز پردهبرداری کرد و لذا وداع ایشان از مدینه مانند وداع امام حسین(ع) بود.
درخواست کرد برایش مجالس عزاداری برگزار شود و به کسانی که میگفتند شرایط دارد اصلاح میشود، فرمودند بازگشتی ندارند و در طول سفر، همه را متلاشی کرد. مأمون یک شخصیت زبردست بود و مهارت خوبی در گفتمانسازی داشت و دعوای عدالتگرایانه داشت و بعد هم در فریب بینظیر بود. بعد در جلساتی که مینشست، هیچ کسی بر او غالب نمیشد، لذا مردم او را فقیه در دین میشناختند، اما حضور امام رضا(ع) در اینجا، جعلی بودن و تقلبی بودن و منحرف بودن علم او را برای ابدیت به میراث گذاشت و لذا عالم آل محمد(ع) بود، اما مأمون عالمی بود که به فتنه ابلیس مبتلا شده بود. یکی از دستاوردهای مهم سفر امام رضا(ع) این بود که علم آل پیامبر(ص) و آل عباس تفکیک شود و هویت این دو جدا شود. اگر امام رضا(ع) در این سفر نمیآمد، این دستاورد حاصل نمیشد، لذا عالم بودن امام رضا(ص) در مقام افشای ویژگیهایی بود که در دستگاه بنیعباس منتشر شده بود.
انتهای پیام